من بیست سالم شد هنوزم توی قابی

                                                     خوب لااقل حرفی بزن مرد حسابی

یک بار هم از گیر دار قاب رد شو

                                                    از توی سیم خار دار قاب رد شو

شاید تو هم شرمنده یک مشت خاکی

                                                        جامانده ای در ماجرای بی پلاکی

عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است 

                                                           بر گرد عمو جان بر گردد

بچه ها این روز ها سالروز شهادت عموی مفقو دالثر منه و ما دیشب برای زنده کردن نامش توی خونمون با همرزماش مراسم ختم قران داشتیم جاتون حسابی خالی بود ومن به نیت اتبوس شماره8 جز 8 رو خوندم

اگه میخواید و دوست دارید که دعای این شهیدبزرگ نسیبتون بشه براش فاتحه ای بخونید

گمنام من که خودش هم به همرزماش وعده داده بود که بعد از شهادتش مانند حضرت زهرا قبر نداره

هست به نام  سردار شهید علیرضا پاپی مسول اطلاعات عملیات که در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه به رفیع شهادت رسید  



تاريخ : جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, | 17:31 | نویسنده : |
شهیدی كه پس از 26 سال در آغوش مادر آرام گرفت
 

'شهید جلال رییسی' كه در سال 1364 در منطقه تنگ ابوغریب به درجه رفیع شهادت نایل آمد، پس از 26 سال دوباره به آغوش مادر باز گشت.

مادر این شهید كه اكنون 80 سال سن دارد و از دوری فرزند قامت نحیفش خمیده، چند روزی است كه آغوش گرم مادرانه خود را پذیرای پیكر بی جان فرزندش 'جلال' كرده است.

مادر شهید رییسی پس از 26 سال فراق فرزند، این روزها با دردانه خود به خلوت نشسته و با صدایی آهسته و شكسته، لالایی بغض آلودی را در وجود دلبندش نجوا می كند.

'هی بخواب جانم، بخواب رودكم' اینها نجواهای مادری است كه سال ها در حنجره بغض آلودش نهفته بود.

امروز كه مادر، فرزندش را در آغوش گرم خود فشرده، احساس غریبی نداشت. اما سخت می نالید و اشك می ریخت. آخر بعد از این همه سال فردا بار دیگر پسر نیامده، مادر را با دنیایی پر از حسرت تنها می گذارد و به آغوش خاك باز می گردد.

آری اینجا بود كه...



ادامه مطلب
تاريخ : چهار شنبه 28 آذر 1391برچسب:, | 23:50 | نویسنده : عاشق کربلا |

خانواده معظم شهدا مي توانند يك سرمايه عظيم باشند و يك پشتوانه عظيمي باشند براي انقلاب ما

حجت الاسلام احدي (از اساتيد حوزه علميه قم) :

يك وقت بدمن اطلاع وارد محله اي براي ديدن خانواده شهيدي شديم، ديديم محله پر از جمعيت است و براي ورود مقام معظم رهبري، گاو و گوسفند آماده كرده اند. آقا با ديدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشويد و ديدار من بدون اطلاع قبلي باشد. ما عرض كرديم: آقا، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهيد شدند و فرمودند: بگو ببينم چه كسي آمدن مرا به شما اطلاع داده است، آيا از دفتر اطلاع داده اند؟ پدر شهيد عرض كرد: نه آقا، من ديشب حاج آقا روح الله را در خواب ديدم. پسرم علي رضا نيز در كنار امام (ره) نشسته بود. امام (ره) رو به من كردند و فرمودند: فلاني، فردا شب مهمان عزيزي داري، از مهمانت پذيرايي كن. گفتم: مهمان من كيست؟ فرمودند: رهبر مهمان شماست، با تعجب گفتم: رهبر مي خواهد به خانه ما بيايد؟! پسرم گفت: بله بابا، رهبر مي خواهد به خانه ما بيايد از ايشان پذيرايي كنيد




تاريخ : 17 آذر 1391برچسب:, | 12:19 | نویسنده : |

 

 

شهید گمنام!

نام: گمنام

شهرت: آشنا

 نام پدر: روح الله

ت ت: یوم الله

 محل شهادت: جاده ی ایران - کربلا

دلم می خواهد بدانم کیستی و از کجا آمده ای؟ به دنبال نشانه ات خانه به خانه می رویم تا که نشانه ی خانه ی مادرت را به ما می دهند! می دانم که نمی پرسی کدام مادر، او را که سال هاست می شناسی. او که در نگاه اول به پیکر گلگونت در دلش یقین حاصل شد که تو فرزند او نیستی! تو ابوالقاسم او نیستی! ولی نمی دانم چه سبب شد تا تو در دلش جای گرفتی به اندازه ای که حتی بعد از برگشتن ابوالقاسم مهرش به تو کمتر نشد.

مادرت را ملاقات می کنیم. مادری که چروک های دستانش نشان از الفتی دیرینه با کار و تلاش دارد و چهره ی نورانی اش گویای ایمان محکمی است و لیاقت «قربانی دادن » دارد.

مادر نفس گرمی داشت. نشان تو را از او می پرسیم و این که چگونه شد تو را به جای فرزندش قبول کرد؟ مگر فرزندش ابوالقاسم را نمی شناخت؟ ! مادر ماجرا را این گونه تعریف کرد:

انگار همین دیروز اتفاق افتاد. ماه شعبان بود که جنازه ای گمنام را آوردند. شناختم که ابوالقاسم نیست. اما باز هم به دنبال نشانه ای گشتم تا شاید نشانی از ابوالقاسم در وجودش پیدا کنم. حتی جوراب هایش را در آوردم. انگشت شصت او با انگشت پسرم فرق داشت. نمی دانم که چه شد به دلم افتاد او را بپذیرم و شاید تقدیر این بود که پیکر او به دست ما به خاک سپرده شود.»

مادر با گفتن این جمله سکوت کرد و سپس آرام آرام چشمانش خیس شد. با بغضی در گلو ادامه داد:

«پانزده روز گذشت، ماه رمضان بود و ما هنوز لباس ماتم به تن داشتیم که پیکر گلگون شهید دیگری را با نام و نشان ابوالقاسم برایمان آوردند! من به همراه پدرش برای شناسایی بدن پسرم به سردخانه رفتیم. با یک نگاه تن پاره پاره ی ابوالقاسمم را شناختم. با قاطعیت گفتم: این دیگر پسر خودم است. پدرش هم وقتی پیکر او را دید صورتش را با دستانش پوشاند و کمر به دیوار گذاشت و آرام آرام گریه کرد. زیر لب می گفت: کدام صیاد کبک مرا زد؟ ! کبک من خیلی زرنگ بود!

خدا خودش می داند این گمنام در نظر ما چه عزتی داشت که تا یک سال هر روز، اول بر سر تربت او می رفتیم و بعد بر سر تربت ابوالقاسم. اگر چیزی خیرات می کردم هر چند اندک، بین هر دو...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, | 10:5 | نویسنده : گمنام |

 

آی قــصــــه قــصــــه قــصــــه  

نــــون و پنیـــــــر و پسـتـــــه

 

یــــک زن قـــد خـمـیــــــــــده   
روی زمیـــــــن نشـسـتــــــه
یــــک زن قـــد خــمیــــــــــده 
یـــــــــک زن دلشــکسـتـــــه
کـــه چــادرش خــاکیـــــــه 
روی زمیـــــــن نــشسـتـــــه
دست میذاره رو زانــــــــوش 
زانـــــوشــــو هی میمالــــه
تندتند میـگه یا علــــــــــــی  
 درد میــــــکشـــــه مینالــــه
شـکسـتــــه و تـکیـــــــــــده   
صــــورت خیــس و گلفـــــام
دست میکشه روی قبــــــــر
 قبـــــــر شهیـــــــد گمنـــــام
آب میـــــریـــزه روی قبــــــــر 
  با دستـــــــــای ضعیـفــــش
قبـرو مـیشــــــــوره و بـعــــد    
           دست میکنه تـــو کیفـــــش
از تـــــو کـیفش یـه جـعبــــه
 خــــرما میـــــاره بیـــــــــرون
میـــــــذاره روی اون قبــــــــر   
   بــهش  میگه  مادرجـــــــون
به قربـــون بـی کسیـــــــــت 
چـــــــــرا مــــــادر نـــــداری؟
پنج شنبـــــــه هـا بــــه روی
پــای کــــی سر میــــذاری؟
بابات کجاســـت عزیــــــزم؟
بــــــــــــرادرت خـــــــواهرت؟
حــرفــــی بزن عــزیــــــــــزم 
   منــــــم جـــــــای مـــــــادرت
نیـــگا نــکن کــــه پیـــــــــرم
 نیــــــگا نــــــکن مریضــــــــم
تو هم عین بچّــــه مــــــــی 
   بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم
همون که رفت و با خـــــــود 
بــــــــرده گرمــــــی خونـــــم
میـــــــزنه زیــــــر گریـــــــــــه 
             ســـــرش رو تکون میـــــــده
درمیـــــــاره یــه عکســــــی 
             از کیفش نشــــــون میــــده
عکســـــو میبوسـه و بــــــعد   
میــــــــذاره  روی  ســـــرش
عکـــــــس بچـه خوبــــــــش
              عــــکس علــــــــــی اکبرش
تو هم عین بچّــــه مــــــــی  

             بچـــــــــه بــــــی نشونــــــم

شهید گمنام

 

 



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, | 13:54 | نویسنده : عاشق کربلا |

 

 

داد می زد ، گریه می کرد ، می گفت : می خوام صورت برادرم رو ببوسم ...

اجازه نمی دادند .

یکی گفت : خواهرش است مگر چه اشکالی دارد؟ بگذارید برادرش رو ببوسد.

گفتند : شما اصرار نکنید نمی شود ....

این شهید سر ندارد ...



تاريخ : شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, | 16:51 | نویسنده : پلاک |

مامور آمار: سلام مادر ، از سازمان آمار مزاحم میشم ، شما چند نفرید؟

مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه و میگه: میشه خونه ما بمونه واسه فردا؟

مامور میگه: چرا؟

مادر: آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه!!!

شادی روح شهدای گمنام صلوات

 



تاريخ : پنج شنبه 31 فروردين 1391برچسب:, | 13:34 | نویسنده : کمیل |

 

شنیدم امروز از سفر میاد .بعد از چند سال می خوام برم استقبالش ، خیلی همدیگه رو می خواستیم اما نشد.

کل آشنایی ما به یک ماه هم نکشید ، خواستگاری ، بله برون، حتی قرار عقد رو هم گذاشتیم اما ...

دلش پیش کس دیگه ای بود. منم نخواستم مانع خوشبختیش بشم. حلالش کردم و رفت .

رفت که رفت اما امروز برگشته لابد منو می بینه ....

معصومه به نظرت پیکر علیرضا روی کدوم یک از این ماشیناست....



تاريخ : چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:, | 13:27 | نویسنده : پلاک |

قصه دل

قصه میگویم برای اهل دل / تا نگردم نزد مولایم خجل / بازهم یکی بود و یکی نبود / بازهم زیر همین چرخ

 کبود / مادری خسته دل و رنجیده / داغ فرزند شهیدش دیده / آمده کنار قبر پسرش / عقده وا کرده برای

 جگرش / پسرم! تا که شهیدان بودند / آسمان آبی بود / مهربانی و صفا بود و امید / همه چون آینه باهم

 یکرنگ / سینه ها بوی محبت میداد / خاک هم بوی شهادت میداد / چشم ها پایین بود / حرف یکرنگی

 بود / ظاهرو باطن افراد بهم فرق نداشت / همه خانم ها زیر چادر بودند / صحبت از تقوا بود / همه جا زیبا

 بود / خسته ام زین همه تزویر و ریا / خسته ام از همه مردم شهر / تو دعاکن که بمیرم پسرم / همه بر

 زخم من انگار نمک میپاشند / نام های شهدا را زاماکن همه برمیدارند / چه بگویم دل خونی دارم / گله

 دارم، گله از بعضی ها / به خدا سخت زمینی شده اند / فکر کارند و پی پست و مقام اند همه / فکر

 اندوختن ثروت و مالند همه / فکر باغی در شهر، فکر ویلا و زمین ، وقتشان پرکرده / خط کج گشته هنر /

 بی هنرها همگی خوب و هنرمند شدند / کج روی محبوب است / در مجالس و سخرانی ها ، تکیه و

 هیئت ها / جای زیبای شهیدان خالیست / یا اگر هست از آن بوی ریا می آید / پسرم کو دعاهای کمیل

 در همه جا / کو دعاهای توسل که به عکس شهدا تزیین بود / آه ای مردم شهر که چنین در دل خود

 غوطه ورید / نکند پا بگذارید به خون شهدا / دل فرزند شهیدی نکند تنگ شود / جان زهرا نپسندید که

 این فاصله فرسنگ شود / خواب غفلت به خدا گوشمان پر کرده /  چشممان را بسته همه در خواب

 خوشیم / همه در فکر تجمل هستیم / فکر روز و شبمان نان شب است / غافل این کوفه پر از آه شده /

 کوچه های تنها، همه پرچاه شده / و همین سید علی، رهبر تنهایی / برسر چاه زمان با دل تنهایش،

 درد دلها دارد / بر سر هر چاهی، اشک ها میبارد / آه ای مردم شهر / آه ای هیئتیان / آه ای سینه زنان /

 آه ای گریه کنان / آه ای دانشجویان / آه ای بسیجیان / آه ای مسئولان / نکند پا بگذاریم به خون شهدا /

 نکند نام شهیدان رود از خاطره ها ...

مادر شهید

 

صلوات یادتون نره

التماس دعا



تاريخ : دو شنبه 17 فروردين 1391برچسب:, | 11:7 | نویسنده : عاشق کربلا |

اتل متل یه مادر

خیلی چیزا می دونه

از بی مروّتی ها

از بازی زمونه

 

باید فهمیده باشی

چه جوری میشه جنگ کرد

با سیلی جای سرخاب

صورتا رو قشنگ کرد

.....



ادامه مطلب
تاريخ : شنبه 12 فروردين 1391برچسب:, | 14:57 | نویسنده : همسفر |

می‌خواهم بیاید تا کوله‌بارش را از هدایای مادران شهدا برای تقدیم به آستان مولایش حسین (علیه‌السلام) پر نماید، می‌خواهم بیاید تا بار دیگر نوای دل‌انگیز چکمه‌هایش بر آسفالت سرد کوچه، سرود ایثار و جانبازی را به سوی عرش خدا به ارمغان برد. می‌خواهم بیاید تا بار دیگر نوار سرخ رنگ لبیک یا خمینی را با دست‌های چروکیده‌ام بر پیشانی‌اش ببندم، می‌خواهم بیاید تا دامنی از یاس سفید همراه با آوای «فالله خیر حافظا» را بدرقه راهش نمایم.

فرزندم گم‌گشته‌ام کربلا در انتظار؛ راهیان کربلا به پیش با گام‌هایی استوار، کبوتران سفید حرم چشم به راه عاشقان کفن‌پوش خمینی‌اند؛ بیا زودتر بیا برادرانت را همراهی کن. بیا و پرچم پرافتخار پیروزی را بر دوش‌گیر و تکبیرگویان تا حرم بزرگ آن آموزگاران مکتب شهادت رهرو باش با رشادت‌هایت تلألو خون تارک مولایمان علی را با اهتزاز پرچم خونین کربلای ایران به قبه آسمان سایش به ملکوتیان نشان ده و به آنان بگو که ما به عهد خود وفا کردیم وفا کردیم و به ندای هزار و چهارصد ساله پیشوایمان لبیک گفتیم که فریاد زد: «هل من ناصر ینصرنی». بگو که ناصر حسینی و فدایی راه فرزندش امام خمینی هستی عزیزم.

گمگشته‌ام اگر بیایی چلچراغ قلبم را به دستت می‌سپارم تا پیشاپیش مقدم عزیزان این دیار که راهی کعبه عشق خود نینوای حسین هستند را نورافشانی کنی و بر بلندای گنبد پرچمدار کربلا حضرت ابوالفضل سرود فجر و پیروزی را به گوش جهانیان برسانی. آن روز نزدیک است.



تاريخ : پنج شنبه 10 فروردين 1391برچسب:, | 10:54 | نویسنده : همسفر |
صفحه قبل 1 صفحه بعد